محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

عشق ماماني وبابايي

سیزده به در

امسال برای سیزده به در دعوت شدیم باغ عمو ی بابا واقع در دماوند همه فامیل های بابا دعوت بودند جای همه خالی خیلی خوش گذشت.   اینم یک عکس با بابا وعمو علی   ...
13 آذر 1392

بازم وزنت کمه

سلام امروز 17اسفند صبح که بلند شدیم برف زیبایی آمده بود وهمه جا سفید بود نوبت قد ووزن داشتی بردیمت درمانگاه وزنت شده بود چهار کیلو وپانصد گرم دکتر گفت بازم وزنت کمه وباید بیشتر باشه وگفت مقدار شیر خشکت را بیشتر کنیم.   چند تا عکس از سه ماهگیت     ...
9 آذر 1392

بالا رفتن وزنت

سلام امروز صبح 5بهمن بردیمت درمانگاه برای قد ووزن که وزنت شده بود سه کیلو وچهارصد گرم کلی با بابایی ذوق کردیم این روز ها خونه بابا جون هستیم مادر جون وبابا جون رفتند مکه و ما اونجا هستیم برای مراقبت از خونه خیلی خوب شد اومدیم اینجا از روزی که به دنیا اومدی همش تو خونه هستیم دیگه داشتم افسردگی می گرفتم. دیگه کم کم داری پهلوون میشی   ...
9 آذر 1392

رفتن به دکتر

سلام دیشب تا صبح هرچی شیر می خوردی بالا می آوردی کلی ترسیده بودم زنگ زدم به عمه مریم گفتم برات پیش دکتر شکیبا که دکتر بچه هاش است نوبت بگیره بابا که از سر کار اومد رفتیم خونه عمه اونجا چندتا هم عکس انداختیم وبعد با عمه رفتیم پیش دکتر. دکتر خوبی بود بهت می گفت موش بعد از معاینه گفت همه چیز خوب ونرمال است وزنت شده بود سه کیلو وصد گرم گفت وزنت کمه برای بالا آوردنت هم دارو داد . اول بهمن 91         ...
9 آذر 1392

قد و وزن یک ماهگی

سلام امروز بیست دی بردمت درمانگاه برای قد و وزن متاسفانه همان سه کیلو بودی من وبابا خیلی ناراحت شدیم خانم دکتر گفت زردیت خوب شده رفتیم طبقه بالا پیش پزشک عمومی معاینه ات کرد وتایید کرد که زردیت خوب شده خیلی خوشحال شدیم بعد بابا گفت بریم شهر ری ختنه ات کنیم رفتیم وخدا را شکر کارمون سریع انجام شد بعد چلو کباب خریدیم و رفتیم خونه باباجون وناهار را دور هم خوردیم.       ...
12 شهريور 1392

مهمونی باباجون به افتخار محمد مهدی

روز جمعه بسیت وچهار آذر باباجون به افتخار پسر گلم مهمونی داد وهمه منزلشون جمع بودند ما هم ساعت دو برای ناهار رفتیم اونجا صحنه خیلی جالبی بود وقتی رسیدیم یکی بچه را گرفت وفرار بقیه هم دنبالش می دویند وذوق می کردند بعد ناهار هم همه هدیه هاشون را دادند وما برگشتیم.           دوستت دارم ...
12 شهريور 1392

تولد محمد عمه

سلام امروز پانزده دی ساعت هفت صبح بلند شدی ودیگه نخوابیدی حاضر شدیم وساعت ده رفتیم خونه باباجون عمه مریم از دیشب اومده امروز قرار است برای محمد اینجا تولد بگیرندبعد عمو علی وعمه انسیه وعمو اصغر  اومدند همه جمع بودیم بعد ناهار که جوجه کباب مهمون عمه مریم بودیم جشن شروع شد خیلی خوب بود محمد هم کلی ذوق می کرد شماهم هدیه به محمد گلف دادی وبا کیک وهدیه ها عکس گرفتی.       ...
12 شهريور 1392

اولين عكس

عزيزم روز اول تو دستگاه نگهت داشتند گفتند ضربان قلبت نامنظم است من نتونستم ببينمت وقتي عمه انسيه وفاطمه آمدند براي ملاقاتي تو را ديدند وفاطمه اين عكس را ازت گرفت.       ...
16 تير 1392

بستری شدن به خاطر زردی

روز22آذر بود وپنجمین روزی که عزیز دلم به دنیا آمده بودی با بابایی محمدومامانی بردیمت بیمارستان برای واکسن دکتر گفت خیلی زردی وباید آزمایش بدی بردیمت آزمایشگاه ودوباره از دستای ظریفت خون گرفتند زردیت روی هجده بود ودکتر گفت همین الآن باید بستری بشود خلاصه بستری شدی وهمه رفتند وفقط من وتو ماندیم بابا هم آخر شبی اومد یک سری بهمون زد شب خیلی سختی بود مدام ازت خون می گرفتند ومن همش گریه می کردم صبح  زردیت شده بود نه وگفتند باید یک شب دیگه بستری باشی اما من قبول نکردم وبا رضایت خودم مرخصت کردم وامدیم خانه.   ...
16 تير 1392